محل تبلیغات شما

بیا دوباره خوب نگاه کنیم. آن روزها، همان روزهایی که همه چیز هنوز طبیعی بود، داروی جادویی یا کوفت سحرآمیزی نخوردیم که یادمان نباشد؟ منظورم روزهایی ست که نمی توانستیم خودمان را شخصیتی توی یک رمان بلند تصور کنیم. روزهایی که نمی شد خیلی بهشان گفت تراژدی. روزهایی که واژه ی فاجعه هنوز ابهت داشت. هنوز خیلی چیزها بود که ندیده بودیم. خیلی رنج ها بود که نکشیده بودیم. روزهایی که دلمان خوش بود. نشده بودیم تندیسی از هزار لایه خستگی زیر پوششی از سکوت خاکی رنگ. آن روزها شاید، چیزی خورده باشد توی سرمان. شاید غذایی بهمان نساخته باشد. مسموم شده باشیم زده باشد به ذهنمان. بعد، مثل آن فیلمی که سوسک ها یکهو پیدایشان می شود و تمام زندگی را می گیرند، این دود غلیظ آمده باشد و همه جا را گرفته باشد. آنقدر که خودت را توی آینه هم بخواهی ببینی، سخت باشد. من دارم می گویم که، این ها طبیعی نیست. ممکن است مرضی چیزی گرفته باشیم. یکی نشسته باشد نوشته باشدمان. مثل رمان کوری، که یکی یکی آدمها می افتادند توی سفیدی، ما یکی یکی افتاده باشیم توی. توی چی؟ توی این بی صدایی ملتهب. توی بی امیدی. آن روزها که هنوز نمی دانستیم زندگی چقدر می تواند آدم را به فنا بدهد، شاید به خواب رفته باشیم و شده باشد امروز. کابوس دیده باشیم. دلم می خواهد بلند شوم، و روی دوشمان هزار تا صخره ی بار نباشد. دلم می خواهد بیدار شوم، و جوانی هایمان، نمرده باشد.

برای من نوشته ، برای اون نوشتم

گاهی غیرممکن هم غیرممکن است

دوست داشتن آدم ها

توی ,یکی ,روزهایی ,باشیم ,خیلی ,بودیم ,روزهایی که ,آن روزها ,می خواهد ,یکی یکی ,بود که ,جوانی هایمان، نمرده

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها