محل تبلیغات شما



برای من نوشته :

سعی كن دنبال سوژه تپل نباش گاهی پيش پا افتاده ترين چيز ميشه يه متن قشنگ.
فقط كافيه ب اطرافت خوب نگاه كنی
آدما. همكارا درختاخودت

برایش نوشتم :

هه تو زندگی یه وقت هایی هست که هیچ بهانه برای نوشتن نداری ، از نوشتن زده میشی، آدما. همكارا درختاحتی نسبت به خودت بی تفاوت میشی ، دیگه هیچ کاری ازت برنمیاد . وقت هایی که از تمام انتظارهای دنیا خسته میشی از همه ی امید های پوچ ت بیزار میشی وقت هایی که مجبوری واقعیت و با تمام تلخی ش بپذیری میدونی . دست هات درد می گیرن از بس به چیزهایی چنگ زدن ک هیچ وقت مال تو نبود . دوست داری دست هات و شل کنی و بذاری همه ی اون چیزهایی ک به نگه شون داشت ی رها شن . رها . رها . رها . اون وقته که یه گوشه روی  صندلیت میشینی ، فنجون ِ چاییت و دستت میگیری و خیره می شی به اتفاق هایی که دارن دونه دونه رخ میدن و تو نمی تونی هیچ دخالتی توشون داشته باشی . اتفاق هایی که با وجود همه ی تلاش هات . همه ی امید هات . نمی تونی مسیرشون و عوض کنی . فقط می تونی بشینی و نگاه کنی .

 

خواستم بگم ت از تمام کارهای دنیا فقط نگاه کردن و خوب بلــدم


با موبایل دارم این پست را می گذارم. جمعه است و دلگیری. یادآوری آنچه گذشته دردناکش می کند. شاید نوشتن خسته ام, رقت بار باشد.  داشتم کوچ درناهای  یونان را می خواندم, به گمانم اسم شعر این نیست, اما من این طور خطاب می کنمش. شباهت آدم ها با درناها باور نکردنی ست, اما گاهی غیرممکن هم غیرممکن است. وقتی کسی به تو می گوید هی من فقط آدمم, نه بیشتر نه کمتر, در حالیکه بلد بودند که بالهایشان را مخفی کنند, این دیگر شوکه کننده ست تا رقت بار. 


دوست داشتن آدم ها، به خاطر خودشان، تجربه ای ست، که آرامم می کند. احساس می کنم میان این همه تناقض، این یک جا، قلبم درست کار می کند. داشتم زیر بار بی تابی، دلتنگی، بیگانگی، به اندازه هایی از انزجار می رسیدم. دنبال بهانه می گشتم. دنبال دلیل. دنبال چیزهایی که این وسط، ارزش بودن را داشته باشد. از خودم باید می آمدم بیرون. در من هیچ وقت، دلیلی نبوده است برای زندگی. در من هیچ وقت، چیزی نبوده است، که آرامم کند. در من یک عمر، پیله بوده است، و تلاش های نامحسوس. در من مدت ها، سکوت بوده است، زیر پوششی از آرامش. در من، اوج و فرودهایی بوده است، که تن به تعادل داده اند، تا جایی که، تعادل، رنگ هیجان را، از زندگی، بگیرد. دنبال بهانه می گشتم. دنبال حس های خوب. یاد آدم هایی افتادم، که به بودن من، معنی می دهند. یاد آدم هایی که مرا، آورده اند به سطح. به جایی که اکسیژن هست، نور هست، آرامش هست. به جایی که خودشان نمی دانند، چقدر زندگی هست. دوست داشتن، از جنسی که من می شناسم، تنها چیزی ست، که رنگ می پاشد روی شبانه روز. آدم ها نمی دانند، تا کجا، می توانند مهم باشند، برای حتا نفس کشیدن هم. من، بخش هایی از وجودم را، مدیون ام. من، زیباترین، واقعی ترین، زنده ترین لحظه های زندگی ام را، به خاطر آدم هایی داشته ام، که نمی دانم در قبالش، برایشان، چه داشته ام. اگر ملاک خوشبختی آدم، خوب بودن کسانی باشد، که پا گذاشته اند توی خلوتش، من، به ساده ترین شکل ممکن، خوشبختی را، حس می کنم. حتا وقتی، زندگی دیگر، هیچ چیزی نداشته باشد، که برایم رو کند. من، می دانم که، زندگی اتفاق خاصی نخواهد بود، اگر آدم، حس هایی را، با تمام وجودش، درک نکند. و چه آرامش بخش است، دانستن این که، تا همینجا، که من ایستاده ام، تا ته دوست داشتن، رفته ام، و از آنجا هم، برنخواهم گشت. کاش، آنهایی که دلیل نوشتن این جمله هایند، خوب بدانند که، چقدر، خوبند. امشب، شب خیلی عجیبی ست. یکی از شب هایی، که احساس می کنم، ممکن است، هیچ چیز، هیچ وقت، آن چیزی نشود، که آرزویش را داشتم. آرزوهای من کوچک اند. و از دست هایم، سُر می خورند.


 

* خیلی از این حرف ها بود، حرفهایی تلخ، حرف هایی سرشار غم، خیلی از این حرف ها بود که دوستی گفت بس کن و دیگر ننویس این حرف ها را. بعد من هم میخواهم بزنم به این فاز که همه چی آرومه و من چقد خوشبختم!

 

اما مگر می شود حال درونت چیزی دیگری باشد نوشته هات به گونه ای دیگر


زندگی ام یکهویی بیخود، دارد از پیش چشمم می گذرد. توی سرم هزار تا موسیقی ست. توی دلم، چیزهایی که نبوده است تا حالا. یک چیزهایی دارد معنا پیدا می کند، که دوست دارم بهشان فکر کنم. یک روهایی از من، سربرآورده است، که می خواهم بیشتر، پیدایشان کنم. یک حرف هایی چپ و راست می شود توی قلبم، که همنوایی می کنند، با این موسیقی بی کلامی که، ضربان قلبم را، تنظیم می کند. مثلن این که چرا من، سرما را، دوست دارم. و حالا هم مثل دیوانه های سرخوش، می روم، پنجره را باز می کنم. مثلن این که من، شورش را در می آورم، که وقتی که آرامم هم حتا، اشک می آید حلقه می زند توی چشمهام، و این صفحه را، درست نمی بینم. و این موسیقی تمام نمی شود. دارم تویش، زندگی می کنم. می لرزم. پنجره را می بندم. این لحاف گرم قرمز، سنگین است. نمی گذارد با یک حرکت سبک، از پهلوی راست، بروم به پهلوی چپ. اما می شود که تا زیر چشمهایم بیاورمش بالا، و آنقدر به تاریکی سقف نگاه کنم، تا ترک هایش کم کم، پدیدار شود. ترک هایی که یعنی، این خانه، از من، بزرگ تر است، و انگار که، مرا می شناسد.

 

پ.ن: اون دوست خوبم بهم میگه : دلم میخواد تو نوشته هات رنگ شادی بیاد، فقط به ادمای شاد اطرافت نگاه کن

اما نمی داند

اینجا همه ی آدم ها آیه یاس برایت می خوانند! آنجا را نمی دانم.

سالهاست ، شادی حلقه گمشده مردم این وادی است


در پیامت چیزیست که نمیدانم چیست!
 مثل ارامش بعداز یک غم،
مثل پیداشدن یک لبخند،
مثل بوی نم بعداز باران،
 درنگاهت چیزیست که نمیدانم چیست! 
من به ان محتاجم!

 

پ.ن: چند صباحی هست تمام ذهنم درگیر یک دوست وبلاگی قدیمی شده است. چقدر حس خوبی داره وقتی احساس می کنی هستش.

پ.ن: میدانی دخترجان. یک وقت هایی یک کسی هست توی وبلاگت که کلی غرور می دهد به آدم. کلی دلخوشی می دهد . کلی امیدواری می دهد و بودنش مثل یک التیام است. توی این روزهای من این کسی که می گویم  تو بوده ای


بیا دوباره خوب نگاه کنیم. آن روزها، همان روزهایی که همه چیز هنوز طبیعی بود، داروی جادویی یا کوفت سحرآمیزی نخوردیم که یادمان نباشد؟ منظورم روزهایی ست که نمی توانستیم خودمان را شخصیتی توی یک رمان بلند تصور کنیم. روزهایی که نمی شد خیلی بهشان گفت تراژدی. روزهایی که واژه ی فاجعه هنوز ابهت داشت. هنوز خیلی چیزها بود که ندیده بودیم. خیلی رنج ها بود که نکشیده بودیم. روزهایی که دلمان خوش بود. نشده بودیم تندیسی از هزار لایه خستگی زیر پوششی از سکوت خاکی رنگ. آن روزها شاید، چیزی خورده باشد توی سرمان. شاید غذایی بهمان نساخته باشد. مسموم شده باشیم زده باشد به ذهنمان. بعد، مثل آن فیلمی که سوسک ها یکهو پیدایشان می شود و تمام زندگی را می گیرند، این دود غلیظ آمده باشد و همه جا را گرفته باشد. آنقدر که خودت را توی آینه هم بخواهی ببینی، سخت باشد. من دارم می گویم که، این ها طبیعی نیست. ممکن است مرضی چیزی گرفته باشیم. یکی نشسته باشد نوشته باشدمان. مثل رمان کوری، که یکی یکی آدمها می افتادند توی سفیدی، ما یکی یکی افتاده باشیم توی. توی چی؟ توی این بی صدایی ملتهب. توی بی امیدی. آن روزها که هنوز نمی دانستیم زندگی چقدر می تواند آدم را به فنا بدهد، شاید به خواب رفته باشیم و شده باشد امروز. کابوس دیده باشیم. دلم می خواهد بلند شوم، و روی دوشمان هزار تا صخره ی بار نباشد. دلم می خواهد بیدار شوم، و جوانی هایمان، نمرده باشد.


کـــار از دلهره ی چیدن یک سیب گذشته است سترون شده باغ

باغبان مست و کف آلوده دهان در پی مرگ است دوان

دخترک خنده ن

         سیب آفت زده را کوفت به پرهای کلاغ

قصه ی سیب به افسانه شبیه است ،

                به افسانه ی آن گندم ممنوعه و تردید حوا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ترنم زاگرس